|
محبوبه شب يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . يك دفعه چشمم به ساعت اتاقم افتاد، كه چطور عقربه ها سريعاً به دنبال هم مي دوند ، انگار در مسابقة زمان از هم سبقت مي گيرند و من هر چه سعي مي كردم نمي توانستم از آنها جلو بزنم ! به خاطر همين ياد خاطرات گذشته بيشتر ناراحتم مي كرد . درست هفت يا شايد هم ده سال پيش درست وقتي سال اول و دوم دبيرستان بودم . روزها ي اول پاييز بود وقتي كه توي حياط كوچك خانه ، كنار حوض آبي رنگ دستهاي نسبتاً مردانمو با آب حوض همبازي مي كردم ، سوز سردي لرزه را با شانه هايم آشنا كرد كه مثل يك تلنگر بود ، مرا به خودم آورد . نگاهي رو به آسمان كردم ، ديدم خورشيد با تاريكي دست وداع كوتاه مدتي به هم دادند و كم كم خورشيد به سمت منزلگاهي ديگر سلام مي كرد.به خاطر همين ، از دوسه تاپله باريك وكوتاه حياط به سمت اتاقك قشنگم رفتم ،صداي گُپ گُپ دمپائيهايم ، حواس مادرم را به سمت من جلب كرد و گفت : بيا تو كمي عصرانه بخور ، تا شام كه مهمانها بيايند چند ساعتي وقت هست ، اما من با بي توجهي به صداي مادرم به مسيرم ادامه دادم . درب اتاق را كه باز كردم بوي مطبوع و آرام بخش محبوبة شب ذهن و حواسم را به جاهاي ديگر سوق داد ، محبوبة شب عجيب مرا به ياد او مي انداخت . سعي كردم چراغ ميان اتاق را روشن نكنم و به همان چراغ خواب بالاي تختم اكتفا كنم ، فيتيلة علاءِالدين را كمي بالاتر كشيدم تا كمي گرم شوم . روي تخت غلطي زدم ! هيچگاه فكرش و قيافه اش از ذهنم خارج نمي شد ، خيلي دوستش داشتم . شايد اين يك حالت بچه گانه بود ولي من پيش خودم اين گونه حس نمي كردم . يك چيز برايم مبهم بود ، كه او چه احساسي نسبت به من دارد ؟ حالا كه چندين سال از اين روزها مي گذرد همين احساس را داشتم ، تا اينكه چند وقت پيش صداي زنگ تلفن ، من را از خواب بيدار كرد،درست ساعت 12 شب بود ، آرام و دلنشين گفت : سلام ! و من جواب سلام او را دادم . اما چقدر صدايش آشنا بود،چقدر دلنشين!پس چرا دلم اينطورشد! خدا اصلاًامكان ندارد من اشتباه كنم ، ولي نه !من درست فكر مي كردم ،اين مكث نسبتاً طولاني كلمه « الو ،الو » را مي طلبيد .با صداي لرزان گفتم : اَ –الو شما ؟ مي خواستم مطمئن شوم ، آنهم با خنده اي تمسخر آميز گفت: مرا نمي شناسي ؟ روم نشد بگم چرا ! تو همون كسي هستي كه سالهاست من و ذهنم را مشغول كردي ! آن شب يك ذره احساس كردم كه شايد هم ،ممكنه كه از من خوشش بيياد ولي شايد اشتباه مي كردم! گفت: منم!من گفتم: آخر تو كجايي، چي شده كه اين موقعة شب تماس گرفتي ؟ با مامانم كارداري ؟خوا بيدن ! گفت : ببخشيد ، مجدداً تماس مي گيرم ؛ احساس كردم چه لحن غمگيني دارد يا شايد هم از لحن و طرز حرف زدن من ناراحت شد . ولي من نمي توانستم ريسك كنم . آخه اول يكي از اقوام بود ، نه خيلي خيلي نزديك نه خيلي دور، ولي رفت وآمدداشتيم .تا اينكه 4يا 5 سال پيش ازدواج كردو شوك بسيار عجيبي به من وارد شد .ولي مثل هميشه سكوت رابه همه چيز ترجيح مي دادم .گوشي را زودتراز آن به زمين گذاشتم . خواب از سرم پريد،سرم را ميان دو دستم گرفتم ، من چند سالي بود كه مدام با خودم مي گفتم كه اگر يك بار به من زنگ بزند يعني آن هم مثل من توي دلش يك چيزي دارد . همين كه توي فكر بودم دوباره تلفن زنگ زد ، يعني كيه ؟ خدايا چرا امشب اينطوري مي شود ؟ گوشي را با ترس برداشتم كه ديگران از خواب بيدار نشوند ، گفتم : بله ! گفت : خيلي خيلي دوست دارم . گوشي را گذاشت . واين بار هم صداي دلنشين او بود كه ديگه مطمئن شدم . از جايم پريدم . مايي كه از بچگي با هم بزرگ شده بوديم و كنار هم بوديم ، يعني چه اتفاقي ميان ما افتاده است ؟ از همان روز كه تعريف كردم مهرش بيشتر توي دلم نشسته بود ! آبي به دست و روم زدم و دوباره همان لرزه مثل يك تلنگر به شانه هايم اثابت كرد و ياد آن شب افتادم . همان شب ، شام همه ، مهمان خانة ما بودند و من با آن نگاه معصومانه اش بيشتر دوستش داشتم ، نگاه از صورتش بر نمي داشتم . ودر ضمن اينكه وحشت هم داشتم ! خلاصه به سمت كامپيوتر رفتم تمام عكسهاي بچگي كه كنارهم بوديم را جمع كرده بودم . در همه عكسها ما دوتا كنار هم ، اتفاقي ؟نه اتفاقي نبود .از روي دل بود .همينطور كه محو عكسها بودم صداي الله اكبر من رو از برزخ نجات داد . وضو گرفتم و نماز را خواندم ولي هنوز اين جريان ادامه داشت همان طور كه چند ساله كه شروع شده است و ادامه دارد ولي ادامه داشتنش قشنگتر و شيرين تر شده است چون معلوم شد كه عشق هيچگاه يك طرفه نيست . هيچگاه زمانه نمي شناسد ، و هيچگاه دل عاشق از معشوقش جدا نيست و عشق هيچگاه دروغ نيست ، حال منتظر وقايع بعدي خواهم بود ولي من مي دانم كه دوباره تماس مي گيرد و من همچنان روزها و شبها منتظر زنگ او هستم و دلم به من مي گويد كه او حتماً زنگ مي زند و من منتظر بسر ميبرم .
سارا طلاگر 20/8/1382 |
|